♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ من خدایی دارم که پدرانه و عاشقانه هوای بی پناهی ام را دارد به من سخت می گیرد تا سرسخت شوم ، خودم را باور کنم ، و روی پای خودم بایستم گاهی رهایم می کند تا گم شوم و از دور مراقب است تا ببیند چطور مسیر را پیدا می کنم و موفق می شوم و هرکجا که لازم شد دستانم را می گیرد و هدایتم می کند ، بی آنکه حواسم باشد مرا لبه ی پرتگاه می برد تا از ترسِ افتادنم ، پرواز را بلد شوم ، ولی من خودم بارها زمان اوج گرفتنم ، آغوش مهربانش را پشت سرم دیده ام که محتاطانه در تمام شرایطی که ترسیده بودم ، مراقبم بود و هوایم را داشت در تمام لحظاتی که اشک می ریختم و فکر می کردم هیچکس را ندارم ؛ او بود و دلداری ام می داد او بود و نوازشم می کرد او بود و برایم اتفاقاتِ خوب می فرستاد تا لبخند بزنم و لبخند می زد ، وقتی که پیروز می شدم من اما نمی دیدم من اما نمی فهمیدم او همیشه بود او همیشه هست کسی که یک نگاه مشتاقِ پدرانه اش برای قوی تر شدنم کافیست و من عاشق و سرسپرده ی همان خدایی ام که دارد هر روز و به هر طریقی که شده از من آدمِ بهتری می سازد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نرگس صرافیان طوفان
*********◄►********* خواب دیدم ما را بردند به کارخانه چوب آنکه عاشق بود پنجره شد و آنکه بی رحم چوبه دار از من اما دری ساختن برای گذشتن
^^^^^*^^^^^ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند همیشه شیطنت داشت ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم. من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی این را که گفت از کوره در رفتم گفتم خدا کنه تا صبح نباشی بی اختیار این حرف را زدم این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد نفس عمیقی کشید و خوابیدیم آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد؟ همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما درظاهر،نه شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد
*0*0*0*0*0*0*0* اسمت در شناسنامه هر چه كه باشد، فرقي نمي كند؛ در خانه به هر نامي كه صدايت كنند، فرقي نمي كند؛ زيرا هر آدمي چه مرد و چه زن، در زندگي بارها و بارها نامش سياوش خواهد شد و هر سياوشي ناگزير است كه براي اثبات حقانيتش از آتش بگذرد، براي اينكه بگويد راست مي گويد، براي اينكه درستي اش را نشان دهد مي داني؟ دنيا پر از حماقت كي كاووسان و حسادت سودابگان است. دنيا پر از هيزم دروغ و هيمه دسيسه است و هميشه كساني هستند كه هيزم بر هيزم مي گذارند و هميشه كساني هستند كه هيمه را بر مي افروزند دنيا پر از آتش بياران معركه است و هر كس به قدر توانش آتشي به پا مي كند؛ انسان يعني: حيوان كبريت در مشت اما از آزمون آتش ها و فتنه اخگرها، جز به پاي بي گناهي نمي توان گذشت؛ تنها لباسي كه در آتش نمي سوزد، لباس درستكاري ست، پيراهن معصوميت است، بالا پوش ايمان سال هاست نه قرن هاست كه همه ماه هاي من اسفند است و هفت روز هفته من ، سه شنبه آخر سال؛از شنبه تا جمعه منم و زور آزمايي آتش ها من اما از روي آتش ها نمي پرم، من از آتش ها مي گذرم، با پاي تاول زده، با جگر خون؛ آهسته آهسته، از دل آتش، از ميانه دود من اما نسوختن را آموخته ام و سال هاست دانسته ام آنكه آتشي را مي افروزد تا ديگري را بسوزاند، خود پيش از آن سوخته است من استخوان هاي زغالين بسياري را ديده ام با چشماني از خاكستر و گيسواني از دود كه نامشان آدم بود! جزغاله از حسد، كز داده از كينه، سياه از سنگدلي من هر روز از آتش مي گذرم و پايان هر روزم سه شنبه است، سه شنبه اي از سور و از سرور؛ سه شنبه اي از شور و از شكر من به سرنوشت گفته ام: من آن سياوشم كه سوگ سياوش را به شور سياوش بدل مي كنم آيين من اين است *********◄►********* عرفان نظرآهاری
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم